ماه رمضان هم به اتمام رسید. چند باری قصد کردم که راجبش بنویسم اما نشد تا اینکه زمان از دست رفت و این ماه به پایان آمد اما به هر حال به خودم گفتم سعی خود را بکنم تا چند کلامی از این ماه بنویسم.
ماه رمضان، ماهی که برای ما ایرانیان علاوه بر مذهبی بودن آن، نوستالژیهای خاصی را به همراه دارد. از بچگیهایمان گرفته که اصرار داشتیم ما را برای سحری بیدار کنند تا اینکه بتوانیم تا ظهر دوام بیاوریم و روزه کله گنجشکی بگیریم. از سحریهایی که به اصرار مادر باید تا لقمه آخر غذا میخوردیم تا حال و هوایی که دعاها و مناجات خاص آن زمان برایمان داشت.
از افطارهایی که بدو بدو میخواستیم کل سفره را خالی کنیم اما به زور و اجبار مادر ابتدا باید آب جوش افطار را میخوردیم. داغ داغ میخوردیم تا رخصت رسیدن به گزینههای دیگر روی سفره صادر شود.
دلمان برای آن بچگیها تنگ شده است. از اینکه به ما هم التماس دعا میگفتند تا فکر کنیم داریم بزرگتر میشویم. از آن حال خوب روزه کله گنجشکی که بعدها هر چه کردیم آن شیرینی بار اول برایمان زنده نشد که نشد. نمیدانم چه شده است؛ حسهایمان مثل گذشته نیست، زولبیا و بامیههایمان خوشمزگی سابق را ندارند. آن طاقت فرسایی با پایان شیرین داستان دیگر وجود ندارد. مثل اینکه مثل فیلمهایمان پایان باز وجود دارد.
سریالها و فیلمهای گذشته در ماه رمضان هم حس و حال دیگری به ما منتقل میکرد. انگار واقعیتر بودند، احساس نزدیکی بیشتری با آن داشتیم و انتظار شیرینی برای شروع شدنشان میکشیدیم.
اولین ماه رمضان بدون برنامه ماه عسل
دسامبر 1937 بازی چارلتون و چلسی در هوای مه آلود غلیظی در استمفوردبریج برگزار میشد. سم بارترام دروازهبان چارلتون چشمهایش را تیز کرده بود تا در آن هوایی که دو متر جلوترش را به سختی میدید از دروازه تیمش محافظت کند.
المپیک ویژه یک رویداد جهانی در حمایت از سلامت، توانبخشی و افراد کمتوان ذهنی است و متعهد به توانمندسازی افراد با اختلال ذهنی در میدان ورزش و خارج از آن میباشد. این المپیک خیلی اوقات با پاراالمپیک اشتباه گرفته میشود. در طی برگزاری این مسابقات از المپیک ویژه 1976 سیاتل آمریکا داستان معروفی باقی مانده است.
میگویند نه شرکتکننده دوی 100 متر برای رقابت با هم پشت خط شروع مسابقه قرار گرفتند و با صدای تپانچه حرکت خود را آغاز کردند. بدیهی است که هیچکدام توانایی دویدن با سرعت بالا را نداشتند اما با همه توان خود سعی میکردند مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مسابقه شوند. در همان اوایل مسابقه بود که دختر جوانی از شرکت کنندگان تعادل خود را از دست داد و نقش بر زمین شد و شروع به گریه کردن کرد. بقیه شرکتکنندگان با صدای گریه او ایستادند، سپس به عقب بازگشتند و به طرف دختر رفتند. پسری که مبتلا به سندروم داون (عقبماندگی شدید جسمی و روانی) بود او را بوسید تا دردش تسکین پیدا کند و به او کمک کردند تا بلند شود و درنهایت 9 نفر شرکتکننده دست در دست هم قدمن خود را به خط پایان رساندند. در واقع تمام آنها اول شدند و حاضران ورزشگاه همگی به پا خاستند و آنها را تشویق کردند. اما این داستان نیمه واقعی و اغراقآمیز است.
داییم چند مدت پیش کشته شد. دایی که تعداد دیدنش به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. همیشه فقط میشنیدیم که سرمایهدار بزرگی است و پول از پارویش بالا میرود یا به قول خواهرها و برادرهایش اول سرمایهدار استان بوده است. به قدری هم را نمیشناختیم که در خیابان اگر هم را میدیدیم محال بود هم را بشناسیم. ظاهرا در یکی از واپسین روزهای 1399 در یکی از خانههای لوکسش بوده که افرادی آمدهاند و خودش و همسرش را کشتهاند و خانه را هم به آتش کشیدند. دایی کوچکم میگفت اینقدر تیر بر بدنش خالی کرده بودند که معلوم بود دشمنی عمیقی در کار بوده است.
الان نمیخواهم راجع
درباره این سایت